رمان برادر ناتنی فصل 8

وقتي تخت رو داخل اتاق بردند و رادين و روي تخت اصلي منتقل كردند ، دكتر نيم نگاهي به مريم انداخت كه با هق هق گريه مي كرد . مريم وقتي نگاه دكتر رو ديد با نگراني پرسيد : 
ـ چش شده آقاي دكتر ؟ 
دكتر كمي اخم كرد و گفت : ممكنه يه تشنج ساده باشه ...
بعد رو به رايكا و اردشير گفت : 
ـ لطفاً ايشون رو بيرون نگه داريد . 
رايكا دست مريم رو گرفت و بيرون برد . مريم با بي ميلي از اتاق خارج شد . اردشير به دكتر كه دستوراتي مي داد نگاه كرد بعد هم به رادين ...پسرش . 
مريم پشت در اتاق بي تابي مي كرد . رايكا مي خواست پيش رادين باشه ولي مجبور بود كنار مريم بشينه و او را آرام كنه . 
ياد رادين افتاد وقتي با هم حرف زدند ...ياد بي تفاوتي هاي او ، سرد بودن هاي او ...با همه ي اينها دوستش داشت ، با تمام وجود . مريم سرش و روي شونه ي او گذاشته و گريه مي كرد . 
از پرستاري كه براي مريم ليوان آب آورده بود ، تشكر كرد و ليوان رو جلوي لب او گرفت. هيچ چيز از گلويش پايين نمي رفت . حتي آب . با اين حال جرعه اي به زور نوشيد . 
مدتي گذشت تا اينكه دكتر به همراه اردشير و يكي از پرستارها از اتاق خارج شد. 
مريم سراسيمه بلند شد ، مقابل دكتر ايستاد و گفت : 
ـ چي شد آقاي دكتر ؟ حال پسرم خوبه ؟ 
دكتر كه شيفت شبش بود و كمي خسته و كم حوصله بود گره ي اخم هاي خاكستريش رو باز كرد و گفت : 
ـ فعلاً چيزي مشخص نيست ، سابقه ي تشنج داشته ؟ 
ـ نه . 
ـ سردرد هاي شديد ، تهوع ، گيجي ، بي خوابي و تب چي ؟ 
مريم كمي فكر كرد و گفت : 
ـ راستش بعضي وقت ها سردرد داشت ولي بي خوابي و ...نه ...
صدايش از بغض لرزيد . 
ـ يه سري سوال هاي ديگه پرستار ازتون مي پرسه ، مثل ميل به غذا و حساسيت و اين حرف ها ...با دقت جواب بديد ، فعلاً چيز خاصي نمي تونم بگم ، بايد يه سري تست و آزمايش ازش بگيريم ...
مريم منتظر بود باز هم دكتر چيزي بگه ولي دكتر از كنارش رد شد و سمت انتهاي راهرو رفت . 
مريم به رفتن دكتر نگاه مي كرد و ذهنش پيش رادين بود . دستان رايكا رو كه روي شونه هايش حس كرد ، چانه اش شروع كرد به لرزيدن ، برگشت و با التماس گفت :
ـ ميخوام ببينمش ...
رايكا نگاهي به اردشير انداخت بعد آرام همراه مريم سمت اتاق رفت . رادين تقريباً آرام گرفته بود . ديگه بهتر نفس مي زد . هنوز سير نگاهش نكرده بود كه پرستاري شروع كرد به سوال پرسيدن . 
با بي ميلي نگاهش رو از رادين گرفت و به همه ي سوالات به دقت جواب داد .

 

رايكا وارد اتاق دكتر شد . با اجازه اي گفت و نشست . دكتر سري تكان داد و گفت :
ـ پدرتون كجاست ؟ 
ـ مادرم رو برده كمي بيرون از بيمارستان هوا بخوره .
ـ مادرتون خيلي خانم حساسي هستند ، چرا نمي بريدش خونه ؟ 
رايكا آهي كشيد و گفت : حاضر نمي شه ، الان هم با كلي اصرار يه كم دورش كرديم. 
دكتر به نشانه ي فهميدن سري تكان داد . و رايكا بي تاب گفت : 
ـ درباره ي وضع رادين مي خواستيد بگيد ؟ 
دكتر خودكار رو بن انگشت شست و اشاره اش چرخوند و سري تكان داد . 
رايكا بدون پلك زدن به دكتر خيره موند .همان طور كه رايكا به لب هاي دكتر خيره بود از هم باز شد و گفت : 
ـ پرونده شو بررسي كردم ، سابقه ي تشنج نداشته ، ولي ممكنه از اين به بعد داشته باشه ، چيزهايي كه بعد بررسي ها ديدم علائم آنفولانزا بود ولي خب خيلي از علائم آنفولانزا به بيماري هاي ديگه نزديكه ...
رايكا بي صبرانه پرسيد : 
ـ چه بيماري اي . 
دكتر نگاهي به او انداخت ، خودكار را در جيب روپوش سفيدش گذاشت و گفت : 
ـ فعلاً نمي تونم چيزي بگم ، چيزي كه حدس زده بودم خدا رو شكر بعد تست ها 
وجود نداشت ولي مي خوام چند روز ديگه اي بيمارمون رو اينجا نگه دارم و دوباره ازش تست بگيرم ، چون ممكنه اعلائم بعد چند روز بروز كنه ...
در حال حاضر سعي كرديم تبشو پايين بياريم ولي وقتي آورده بوديد اينجا تبش بالاي 5/38 بود . تب و تشنجش باعث شده من رو شكم پافشاري كنم . هرچند كه اميدوارم چيزي نباشه ، ولي بهتره تا جايي كه از دستم بر مياد از سلامت بيمارم مطئن شم.
رايكا گنگ نگاهش مي كرد . دكتر زير ابروي خاكستري اش رو خاراند و گفت : 
ـ با اين حال من براش آني بيوتيك هاي ساده رو تجويز كردم . تا تشخيص كامل نشه نمي تونم بگم دقيقاً چه نوع آنيوبيتيكي مصرف بشه ...
شانه اي بالا داد و گفت : شايد اصلاً لازم نباشه ...
رايكا پرسيد : 
ـ نمي خواهيد بگيد درباره ي بيماري رادين چه حدس هايي زديد ؟ 
دكتر سري تكان داد ، تكيه اش رو به صندلي زد و گفت : 
ـ گفتم دوباره ازش يه سري آزمايش و تست هاي تصوير برداري بگيرند ، به علاوه ي آزمايش مايع مغزي نخايي ...ما مقداري از مايع مغزي نخايي رو برمي داريم و روش آزمايش مي كنيم ، جواب اين تست تشخيص قطعي براي منژيت هست . 
رايكا شوكه شده بود . آب دهانش را قورت داد و گفت : 
ـ آقاي دكتر ...
دكتر با لحن دلداري دهنده اي گفت : 
ـ ما فقط يه سري حدس زديم ، اميدواريم كه اين طور نباشه . خب اين بيماري تو كودكان زير پنج سال ، جوان هاي بين 18 تا 24 سال و افراد سالمند خيلي شايع هست . 
رايكا دعا مي كرد كه اين طور نباشه . دكتر اشاره اي به او كرد و گفت : 
ـ سريعاً بايد اطرافيان بيمار ، مثل خانواده و اشخاصي كه بهش نزديكن و زندگي مي كنند پروفیلاکسی بشن . چون شما هم در معرض خطريد و بايد سريعاً پيشگيري بشه ....

***

رايكا از اتاق خارج شد . حس بدي كه قلبش رو خاكستري كرده بود به هم ريخته اش مي كرد . فقط اميدوار بود كه اين طور نباشه . تو راهرو به مريم و اردشير رسيد . مريم با ديدنش سريع پرسيد : 
ـ چي شد كجا بودي ؟ 
رايكا نگاه بيمارگونه اش رو به اردشير دوخت . هر دو غم نگاهش رو حس كردند . مريم گريه كنان گفت : رفته بودي با دكترش حرف بزني ؟ چي گفت ؟ 
رايكا سرش رو پايين انداخت . پنهان كردن هيچ فايده اي نداشت . چون قرار بود درمان پروفیلاکسی براي آنها به زودي انجام بشه . خواه ناخواه مريم مي فهميد . ولي نمي تونست خودش حامل خبر بدي باشي . بر عهده ي دكتر گذاشت . 
اگر او الان هر چه قدر مي گفت كه همه ي اينها حدس و گمان است و ممكنه هيچ جاي نگراني اي نباشه ، مريم به هيچ وجه حرفش رو باور نمي كرد و وضعش بدتر از اين مي شد .

مريم وقتي جوابي از رايكا نشنيد ، به سمت اتاق رفت . در رو باز كرد . دكتر داشت به پرستار مي گفت :
ـ تست PCR هم ازش بگيريد ...
مريم بغضش رو فرو داد و رو به دكتر گفت : 
ـ پسرم چه طوره دكتر ؟ 
دكتر به رايكا كه تازه وارد اتاق شده بود نگاه كرد بعد دوباره به مريم چشم دوخت و گفت : 
ـ داريم دوباره آزمايش مي گيريم ...
ـ چي شده دكتر ؟ به من بگيد ...
ـ حرف هايي كه به پسرتون زدم در حد يه سري حدس و گمان هاي پزشكي بود ، هنوز هيچ چيز مشخص نيست ، بهتر اميدوار باشيد . 
مريم پر استفهام به رايكا نگاه كرد . اردشير هم به جمعشان اضافه شده بود . نگاه مريم دوباره سوي دكتر كشيده شد . پر از سوال ...بايد مي فهميد ، بايد سر در مي آورد . به خاطر همين دوباره پرسيد . 

***

رايكا روي صندلي هاي انتظار نشسته و انتظار مي كشيد . ديروز وقتي مريم حدس و گمان هاي دكتر رو شنيد پس افتاد . رايكا داشت فكر مي كرد اگر واقعاً چنين چيزي باشه ...نمي خواست اصلاً فكر كنه . نه به عاقبت رادين نه مريم . 
فقط منتظر بود . 
وقتي دكتر وارد راهرو شد ، رايكا سريع از جايش بلند شده و سمت دكتر رفت . نگاه دكتر نمايان گر چيزي نبود . رايكا پرسيد : 
ـ چي شده دكتر ؟ 
دكتر سمت اتاق پزشكان مي رفت . رايكا گفت : جواب تست ها چي شد ؟ 
دكتر وارد اتاق شد و در را براي رايكا باز گذاشت . وقتي رايكا رو به رويش نشست ، دكتر گفت : 
ـ مادرتون كه ديگه بيمارستان نيومدند ؟ 
ـ نه ، به اجبار خونه مونده ...
ـ بهتره يه مدت ايشون بيمارستان نياد . 
رايكا با استرس به دكتر خيره شد . دكتر آرام نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ رادين برادر ناتني شماست ؟ 
رايكا سرش رو پايين گرفت ، دوست نداشت به او لقب ناتني بدهد ، او برادرش بود.
با اين حال با سر تاييد كرد . دكتر كمي به فكر رفت . رايكا دوباره نگاه منتظرش رو به او دوخت . 
ـ جواب مايع مغزي اومد ، و بقيه ي تست ها ...
رايكا نمي دونست اميدوار باشه يا نه . 
ـ متاسفانه حدسم درست بود ، علائم روزهاي اول زياد خودشون رو نشون نداده بودند. 
رايكا ديگر چيزي نمي شنيد . پلك هايش سنگيني مي كرد . آنها را روي هم گذاشت . دوست داشت يه قطره اشكي كه پشت سد مژه هاش گير كرده بود ، آزاد شه ...
بغض گلويش را سنگين كرده و قلبش از احساس درد مچاله مي شد . 
آرام زير لب زمزمه كرد "رادين"

رايكا وارد اتاق شد . لبخند زد . 
رادين همان طور كه روي تخت نشسته و تكيه داده داده بود ، نگاهش رو به ملحفه ي سفيد داد . رايكا با مهربوني نگاهش كرد ، جلو رفت و لبه ي تخت نشست . 
دست او را گرفت و گفت : خوبي ؟ 
رادين بي حال دستش رو عقب كشيد و گفت : 
ـ سرم درد مي كنه . 
ـ خوب مي شي . 
رادين پوزخندي زد و به پنجره ي اتاق خيره شد . نور چشم هايش را مي زد ولي اهميتي نداد . همان طور نگاه كرد . دكتر همه چيز رو بهش گفته بود . خيلي باهاش حرف زده و او مي دونست از اين به بعد بايد زندگي شو تفكيك كنه ، لوازم مخصوص به خود داشته باشه ...
داشت فكر مي كرد كه بره جاي ديگر ...حالش از ترحم به هم مي خورد . 
رايكا دستي به پشت او زد و گفت : 
ـ تو فكري ...
بدون اينكه نگاهش رو از نقطه ي نامعلوم آنسوي پنجره بگيره گفت :
ـ نباشم ؟ 
رادين آهي كشيد و نگاهش رو به داخل اتاق برگردوند . چشمانش كه به نور عادت كرده بود سياهي مي رفت . رايكا دستش رو گرفت . اين بار رادين شديد تر دستش رو بيرون كشيد و با كمي تندي گفت :
ـ دور شو از من . 
رايكا اول از رفتار او يكه خورد ، ولي دركش مي كرد ، از اينكه رادين سعي داشت خودشو دور نگه داره ، عذابش مي داد . 
رايكا بلند شد تو اتاق شروع كرد به قدم زدن تا كمي آرام بگيره . چند دور فضا اتاق رو پيمود بعد رو به روي تخت ايستاد ، دستي به چانه كشيد و گفت :
ـ چيزي لازم نداري ؟ 
رادين نگاهش كرد و گفت : 
ـ گوشي ...
رايكا لبخند زد و گفت : 
ـ برات ميارم . 
رادين سري تكان داد و بعد سكوت چند ثانيه اي گفت : 
ـ مريم كجاست ؟ 
ـ نگران نباش ، حالش خوبه ...ولي دكترش گفته بايد استراحت كنه . 
رادين حس مي كرد مريم هم در حال پژمرده شدن هست ، مثل خودش . لبخند تلخي زد و گفت : 
ـ بگو ديگه نياد اينجا . 
رايكا كه كنار در ايستاده بود ، با قدرداني نگاهش كرد ، لبخند زد و قبل از اينكه از اونجا بره گفت : 
ـ زود بر مي گردم . 
تنها شده بود ، به اين تنهايي نياز داشت . پاهايش رو تو شكمش جمع كرد و پيشاني اش رو به زانويش تكيه داد . چشم هايش را بست . به اين تنهايي نياز داشت . ولي با اومدن دكتر دوباره تنهايي اش شكست . 

***

رايكا گوشي رادين رو برداشت . نگاه انده باري به اتاق او انداخت . دوباره بغض گلويش رو مي فشرد . مي دونست سيلي از پيام و تماس ها در گوشي رادين دست نخورده باقي مونده ، به هيچ كدام نگاه نكرد و گوشي رو در دست گرفت و با يه آه از اتاق رفت بيرون . سمت اتاق مريم رفت . عمه كنار تخت نشسته و مريم را كه اشك مي ريخت دلداري مي داد . آيدا هم روي زمين نشسته و با چشماني سرخ اشك هايش تكرار مي شد . مريم با ديدن رايكا از جايش پريد و گفت : 
ـ چرا بچه مو تنها گذاشتي ؟ 
شانه هاي رايكا را تكان داد و با هق هق گفت : چرا ؟ چيزي شده ؟ نگو ...
رايكا دست هاي مريم رو گرفت و گفت : 
ـ مريم اين قدر خودت رو عذاب نده ، رادين خوبه ، من فقط اومدم گوشي شو ببرم.
ـ منم ميام . 
رايكا سريع گفت : نه ...
ـ نه منم ميام ، مي خوام ببينمش ، قول مي دم هيچي نگم ، گريه هم نمي كنم ، اصلاً خفه مي شم . 
رايكا روي سر مادرش رو بوسيد و گفت : خواهش مي كنم مريم ، آروم باش . من پيشش هستم . 
مريم سمت كمد دويد و گفت : نه ميام . 
رايكا نگاهي به عمه اش انداخت ، او بلند شد ، سمت مريم رفت و گفت : 
ـ بيا بشين مريم جان ، تو بايد استراحت كني ...
ـ نه من خوبم . 
رايكا ديگه تحمل آن فضا كه بغضش رو تشديد مي كرد رو نداشت . رو به مريم گفت :
ـ بهت قول مي دم زنگ بزنم باهاش حرف بزني باشه ؟ 
مريم با نا اميدي روي زمين نشست و گريه سر داد . 
رايكا نگاه نگرانش رو به عمه دوخت . عمه سري تكان داد و زير لب گفت :
ـ برو ، آرومش مي كنم . 
رايكا قبل از اينكه بره بيرون ، به آيدا اشاره كرد . آيدا از جايش بلند شد و بيرون رفت . نگاهي به رايكا انداخت و گفت : 
ـ بله ؟
ـ تو ديگه چرا گريه مي كني ؟ 
پره هاي بيني آيدا از هق هق خفه اي مي زد . رايكا نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ آيدا مي دونم براي رادين ناراحتي ، حال همه رو درك مي كنم ، ولي مريم رو كه مي بيني ، خواهش مي كنم يه كم مراعات اونو بكن . 
آيدا به معني فهميدن سري تكان داد . رايكا تشكر كرد و از پله ها پايين رفت و بعد هم خانه را ترك كرد . 
آيدا با ترديد سمت اتاق رادين رفت . در رو بست و هق هقش رو رها كرد . همه جا بوي رادين رو داشت .با هق هق پشت در ليز خورد و نشست .

رايكا گوشي رو سمت او گرفت و گفت : 
ـ بفرما . 
رادين با يه لبخند گوشي شو گرفت . هنوز هم كلمات تشكر آميز در زبانش نمي چرخيد . 
رايكا روي مبل كنار تخت نشست و رادين مشغول چك كردن گوشي اش شد . پيام هايي كه حس مي كرد غير ضروري هستند رو پاك كرد ، inbox گوشي اش پر شده بود . پيام هاي فرامرز و علي و ساشا و بقيه ي دوستانش رو پاك كرد . وقتي چشمش به اسم لينا خورد ، دلش گرفت . چندين پيام از آيدا داشت ...دست نخورده نگه داشت . چندين پيام از شماره هاي ناشناس ...
مي خواست پيام هاي لينا رو پاك كنه . دستش تا روي دكمه ي Delet رفت . پيام مبني بر اينكه مطمئنيد پيام حذف شه رو خوند . دستش رو كليد رفت و no را زد. هر كاري كرد نتونست نخونه . با نوك انگشت به صفحه ي لمسي زد و پيام باز شد . 
"رادين كجايي ؟ چرا گوشي تو جواب نمي دي" 
فقط پيام هاي لينا رو خوند . 
"ببين من منتظر زنگت هستم ، چرا گوشي تو جواب نمي دي ؟" 
"الـــــــــــو ؟ هي تو كجايي ؟" 
"ببين رادين ، اگر به اين پيامم هم جواب ندي نه من نه تو ." 
"شوخي كردم بابا ، تو رو خدا زنگ بزن ديگه ." 
"ببين كم كم دارم عصباني مي شم ها ، چرا ناز مي كني ؟ " 
"خودت خواستي ها..."
"من رفتم ، آ ...آ...ديگه منو نمي بيني ها ..." 
"رادين ديوونه م كردي . چه قدر ناز داري تو . چيزي شده ؟ (شكلك گريه) "
"ببين نه ديگه زنگ بزن نه بهم فكر كن ، فكر مي كني كي هستي ؟ " 
ديگه تحمل خوندن باقي پيام ها رو نداشت . لبش رو به دندان گرفته و سرش پايين بود ، مي دونست كه رايكا داره نگاهش مي كنه . 
لب پاييني اش زير فشار دندانش بي حس شده بود . پشتش رو به تخت كه بالا كشيده بودنش تا بتونه به حالت نشسته تكيه بده ، زد و به پنجره خيره شد . باز هم نگاهش در نقطه ي روشن نا معلومي گم شد 

***

نيمه هاي شب بود . وقتي به آرامي چشم باز كرد ، دقيقاً نمي دونست ساعت چنده . همه جا تاريك بود ، اون قدر تاريك كه انگار حتي مهتاب هم قصد نداشت كمي نور به اتاق او بتاباند . رايكا روي مبل چرمي خوابش برده بود ...ولي تنهايي رو حس مي كرد، به آرامي نشست . پاهايش رو كمي خم كرد . فرصت داشت كه تنها باشه . خودش رو خالي كنه . بغضي كه چند روز در گلويش گره خورده باز شده بود ....
ملحفه ي سفيد در مشتش مچاله مي شد و اشك هايش از لا به لاي مژه هاي فرو افتاده اش رو گونه مي باريد ...
رايكا از شنيدن صداي هق هق ريزي كه تو فضاي مسكوت اتاق پيچيده بود ، چشم باز كرد ...پيكر رادين روي تخت خم شده ، سرش رو روي پايش گذاشته و مي گريست و شانه هايش مي لرزيد ...
رادين در تاريكي مي ديدش ، غمش رو حس مي كرد ، اما حتي تكون نخورد ، گذاشت كه تنها باشه ....

با صداي ويبره ي گوشي سريعاً چشمانش رو باز كرد . قبل از اينكه صداي ويبره رادين رو هم بيدار كنه ، گوشي رو برداشت و از اتاق خارج شد . 
به صفحه نگاه كرد . "LINA" اسم يه دختر بود . جواب داد . 
ـ بله ؟ 
ـ الو ؟ رادين خودتي ؟ چرا صدات...
ـ با رادين كار داريد ؟ 
ـ بله ، شما بايد رايكا باشيد . 
رايكا كمي تعجب كرد ، يعني رادين درباره ي آنها هم گفته بود ؟ آن دختر دوست دخترش بود؟ 
ـ بله ، رايكا هستم . 
ـ منم لينا ام .
ـ بله اسمتون رو تو گوشي ديدم . 
ـ ميشه گوشي رو بديد رادين ؟ 
رايكا برگشت و به در اتاق نگاه كرد . 
ـ رادين ...راستش خوابه . 
ـ خوابه ؟ ببخشيد مي شه بيدارش كنيد ؟ آخه چند روزه خبرش رو ندارم . 
رايكا داشت فكر مي كرد . يعني رادين اون دختر رو دوست داشت ؟ از فكر اينكه او هم كسي رو در دلش داشت ، بغضش گرفت . دعا مي كرد يه دوست دختر ساده باشه ، بي هيچ علاقه اي ...
ـ داره استراحت مي كنه ، ميشه ديرتر زنگ بزنيد ؟ 
صداي لينا كم كم نگران مي شد : 
ـ چيزي شده ؟ 
رايكا گيج شده بود ، نمي دونست چيزي بگه يا نه . لينا با صدايي لرزان گفت :
ـ الو ؟؟
رايكا بعد مكث كوتاهي به حرف اومد : 
ـ بله ...بفرماييد . 
ـ رادين خوبه ؟ 
رايكا آهي كشيد و گفت : 
ـ ببخشيد شما خودتون رو معرفي نكرديد ...
لينا چيزي نگفت . مي ترسيد چيزي بگه و رادين از دستش دلخور بشه . 
ـ گوشي دستتونه ؟ 
آرام جواب داد : 
ـ بله . 
ـ ميشه بعدا تماس بگيريد ؟ 
بعد چند لحظه گفت : خداحافظ . 
لينا قبل از اينكه رايكا موفق بشه قطع كنه گفت : 
ـ الو ...الو ...
ـ بله ؟ 
ـ خواهش مي كنم يه چيزي از رادين بگيد ، نگرانشم ، آخه چيزي نشده كه از دست من عصباني باشه و گوشي و جواب نده ، حالش خوبه ؟ 
ـ آورديمش بيمارستان . 
قلب لينا فرو ريخت ...
ـ بيـ...بيمارستان براي چي ؟ 
ـ چند شب پيش حالش بد شد ....
لينا ناباورانه مي انديشيد . سكوتي كه داشت طولاني مي شد رو شكست :
ـ ميشه بگيد چي شده ؟ چرا رادين رو برديد بيمارستان ؟ 
و رايكا گفت .

ي توجه به پرستاري كه تذكر مي داد مي دويد ، صداي گام هايش كه تو راهروي بيمارستان كوبيده مي شد ، سكوت رو به هم مي ريخت . به طبقه ي مورد نظر رسيد ، بي توجه به نفس نفس زدن هايش باز دويد . باورش نمي شد . به همين سادگي ؟ چرا رادين ؟ براي يك بار مي خواست در زندگي دلش رو خوش كنه ...چرا به سوي هر چيزي مي رفت ، آوار مي شد ؟ و او مي ماند و خاكستر هاي خاكستري ....
حتي يه قطره هم اشك نريخته بود . مي خواست بره پيشش و بگه كه به اندازه ي كافي منو ترسوندي ، نگرانم كردي ، حالا تموم كن اين شوخي مضحك رو ...
بي توجه به رايكا كه بيرون اتاق قدم مي زد ، با دستش به در كوبيد و وارد شد.
رايكا هم پشت سرش رفت . مي تونست حدس بزنه اين دختر كيست ؟ ولي از چيزي كه خوشش نيومد برق نگاه لينا بود ، برقي كه حسش رو نجوا مي كرد و نگاه بي فروغ رادين كه از پنجره به سوي او كشيده شده بود ....
رادين با ديدن لينا اخم هايش در هم رفت . لينا ناباور ايستاده و نگاهش مي كرد. انگار تازه مي ديدش ...براي بار اول ...چه قدر رنجور شده بود ...يعني اين يه شوخي نبود؟
قدم بلاتكليفي به جلو برداشت و دوباره ايستاد ...ايستاد و نگاه كرد . 
رادين با همون اخم نگاهش رو گرفت . اميدوار بود دلتنگي شو تو نگاهش نريخته باشه . به رايكا نگاه كرد و گفت : 
ـ اين اينجا چي كار مي كنه ؟ 
لينا دلخور قدم هاي باقي مونده تا تخت را طي كرد و گفت : 
ـ رادين بگو كه حالت خوبه . 
نيم نگاهي به او انداخت و گفت :
ـ من خوبم ، برو ...
شانه هاي لينا لرزيدن گرفت . 
ـ خوبي ؟ پس اين جا چي كار مي كني ؟ 
بغض لينا رو ناديده گرفت ، پوزخندي زد و گفت : هيچي بيرون هوا خوب نبود ، اومدم اينجا چند روزي استراحت . 
چهره ي لينا در هم رفت از عذابي كه روي قلبش تحمل مي كرد . جلو تر رفت . شانه هاي رادين رو گرفت و گفت : 
ـ بهم نگاه كن . 
رادين نيم نگاهي به رايكا انداخت و گفت : 
ـ ببرش بيرون . 
رايكا يه قدم برداشته بود كه لينا شروع كرد به تكان دادن شانه هاي رادين و اشك هايي كه حتي توان باريدن نداشتند ، از زندان چشم هايش آزاد شدند .
ـ چرا رادين ؟ چرا به من نگفتي ؟ ...چرا به من چيزي نگفتي ...حتي اگر برات مهم نباشم ، برام مهمي ...رادين منو نگاه كن ...رادين ...
حضور رايكا رو ناديده گرفت . دستانش رو قاب صورت رادين كرد ، به چشم هاي قهوه ايش خيره شد و گفت : 
ـ رادين باهام حرف بزن ...من طاقت ندارم ...
رادين باز نگاهش رو گرفت . اين بار به پنجره دوخت ...ديگر نور چشم هاشو نمي زد ، همه چيز رو خاكستري مي ديد ...
لينا دستش رو از دو طرف صورت او تا گردنش سُر داد ، پشاني اش رو به پيشاني رادين چسبوند و با گريه گفت : 
ـ دوستت دارم ....
رادين او را عقب هل داد و نفس حبس شده اش رو بيرون داد . رايكا براي مانع از افتادن لينا يه قدم ديگه برداشت ولي او تعادلش رو حفظ كرد و اين بار مصرانه تر سمت تخت دويد ، محكم بازوهاي او را گرفت و گفت : 
ـ نمي توني از دستم راحت بشي ...خودت بهم گفتي دوستم داري ...
رادين با تعجب نگاهش كرد . لينا ميان هق هق گفت : 
ـ با چشم هات ...
به چشم هاي خودش نمي انديشيد ، به چشمان عسلي او انديشه مي كرد . لينا بي مهابا اشك مي ريخت ، دستش رو كم كم از دور بازوهاي رادين به سمت پشتش برد و در آنجا به هم قفل شد . رادين سرش رو كج كرد ، به سرفه افتاده بود . ميان سرفه به صورت مقطع حرفش رو مي زد : 
ـ ليـ...لينا....برو ...عقب ...
سعي كرد با فشاري كه به بازوهاي لينا وارد مي كرد ، او را عقب بكشه ، ولي لينا محكم او را چسبيده بود . رادين همان طور كه سرش رو سمت چپ كج كرده و سرفه مي كرد گفت : 
ـ برو ...عقب ....
رايكا با چند گام بلند سمت تخت رفت . شانه هاي لينا رو گرفت و او را به اجبار عقب كشيد . لينا دست و پا زنان گريه مي كرد و مي گفت : ولم كن ...ولم كن ...
كم كم سرفه هاي رادين بند مي اومد . پرستاري وارد اتاق شد و گفت : 
ـ اينجا چه خبره ؟ 
رايكا حريفش نشد ، او شانه هاي ظريفش رو از از لاي پنجه هاي رايكا بيرون كشيد و دوباره سمت رادين دويد و گفت : 
ـ رادين خواهش مي كنم اذيتم نكن . 
رادين بغض كرده بود . رايكا هم حال خوشي نداشت . از اتاق خارج شد . پرستار وضعيت رادين رو چك كرد و رفت . لينا دستي به پيشوني او كشيد و گفت : 
ـ سرت داغه ، تب داري ...
رادين مهربون تر شده بود : 
ـ لينا خواهش مي كنم از من فاصله بگير ، رايكا اينها هم كه كنارم مي بيني ، اونا تحت مراقبت و پيشگيري هستند ...
دو قطره اشك روي گونه هاي لينا تكرار شد .
ـ يعني اين قدر حالت بده ، يعني واگير داره ؟ 
نگاه عسليش رادين رو ديوونه مي كرد . 
ـ هيچ چيز براي من مهم نيست ، مي خوام كنارت باشم ، امشب من پيشت مي مونم .
رادين كلافه دستي ميان موهايش كشيد و گفت : 
ـ نيازي به همراه نيست ، رايكا هم براي خودش مي مونه . 
ـ نه مي خوام بمونم ، ديگه هيچ وقت تنهات نمي گذارم . 
با محبت نگاهش كرد . دستش رو دراز كرد ، اشك هاي لينا رو زدود و گفت : 
ـ گريه نكن . 
ولي لينا بيشتر براي گريه كردن تحريك شد . چانه هايش مي لرزيد . دست رادين رو كه رطوبت گونه شو مي گرفت و فاصله اي با لب هايش نداشت ، گرفت و بوسيد . 
رادين آهي كشيد كه از نگاه لينا پنهون نموند . لينا دست او را بغل كرد و گفت : 
ـ رادين چرا تو ؟ چرا من ؟ نگو كه مي خواي ازم فاصله بگيري ..نگو ...ازت خواهش مي كنم ، من بهت نياز دارم ، به نگاهت ، اخم هات ، بد اخلاقي هات ، اذيت كردن هات ...من ...
حرفش بين هق هقش گم شد . رادين ديگه تحمل نداشت . دستش رو از آغوش او بيرون كشيد ، به تخت تكيه داد و آه كشيد . تحمل نگاه كردن به لينا رو نداشت . از اينكه براي او مي گريست ، قلبش رو مي سوزاند ..
دوباره نگاهش رو سمت پنجره گردوند ولي اين بار نور چشمانش رو زد . سرش رو عقب كشيد ولي هنوز حس مي كرد نور اذيتش مي كنه ، سرش رو ميان دستانش گرفت . سر دردش شديد شده بود . 
ـ پرده رو بكش ...
نفس نفس مي زد . لينا وحشت زده سمت پنجره دويد . پرده رو كشيد و سمت رادين برگشت . پيكر خم شده او روي زانو هايش ، برايش نمونه اي از شكستن بود ...
لينا او را همان طور كه خم شده و سرش را گرفته بود ، بغل كرد و گفت : 
ـ رادين حالت خوبه ؟ رادين خواهش مي كنم حرف بزن . دكترا رو صدا كنم ؟ 
رادين سرش رو بالا گرفت ، دستش رو تكون داد و گفت : 
ـ نه ..نه خوبم ...
بي حال روي تخت دراز كشيد . لينا جلو رفت و دستشو نوازشگرانه روي موهاي او كشيد

دكتر برخلاف شب اولي كه او را آورده بودند خيلي مهربان بود ، دست رادين را گرفته و باهاش حرف مي زد . وقتي حرف هاش تموم شد ، دوستانه روي دست او زد و گفت:
ـ وقتي مرخص بشي بايد قول بدي طبق برنامه ها پيش بري ، نبايد خودت رو ناديده بگيري ، به زندگي اميدوار باش .
رادين تك سرفه اي كرد و گفت : 
ـ از اينكه يه پام دكتر باشه يه پام خونه حالم به هم مي خوره . 
دكتر لبخند زد و گفت : اميدوارم اين طور نشه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : 
ـ دلداري هاي الكي . 
دكتر با مهرباني نگاهش كرد و رادين گفت : 
ـ ديگه نمي تونم به پنجره خيره بشم .
ـ اين علائم عاديه ، به نور حساسيت پيدا كردي ، حتي ممكنه اين كم خوابي و كم اشتهاييت بيشتر بشه ، ولي تبت نسبت به ديروز پايين اومده ، دوباره بهت سر مي زنم ، استراحت كن . 
رادين با تنفر گفت : 
ـ ديگه حالم از اين اتاق به هم مي خوره . 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:32 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه